داستان کاموش کشان
بنام خداوند خورشید و ماه | که دل را بنامش خرد داد راه | |
خداوند هستی و هم راستی | نخواهد ز تو کژی و کاستی | |
خداوند بهرام و کیوان و شید | ازویم نوید و بدویم امید | |
ستودن مر او را ندانم همی | از اندیشه جان برفشانم همی | |
ازو گشت پیدا مکان و زمان | پی مور بر هستی او نشان | |
ز گردنده خورشید تا تیره خاک | دگر باد و آتش همان آب پاک | |
بهستی یزدان گواهی دهند | روان ترا آشنایی دهند | |
ز هرچ آفریدست او بینیاز | تو در پادشاهیش گردن فراز | |
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت | ز کمی و بیشی و از ناز و بخت | |
همه بینیازست و ما بندهایم | بفرمان و رایش سرافگندهایم | |
شب و روز و گردان سپهر آفرید | خور و خواب و تندی و مهر آفرید | |
جز او را مدان کردگار بلند | کزو شادمانی و زو مستمند | |
شگفتی بگیتی ز رستم بس است | کزو داستان بر دل هرکس است | |
سر مایهی مردی و جنگ ازوست | خردمندی و دانش و سنگ ازوست | |
بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ | خردمند و بینادل و مرد سنگ | |
کنون رزم کاموس پیش آوریم | ز دفتر بگفتار خویش آوریم | |
چو لشکر بیامد براه چرم | کلات از بر و زیر آب میم | |
همی یاد کردند رزم فرود | پشیمانی و درد و تیمار بود | |
همه دل پر از درد و از بیم شاه | دو دیده پر از خون و تن پر گناه | |
چنان شرمگین نزد شاه آمدند | جگر خسته و پر گناه آمدند |
نظرات شما عزیزان: